به نام خدا

در ادامه مطلب . . . ☠ ☠ ☠

به نام خدا


تمام این داستان از زبان فرد دیگری بازگو شده است . . .

(دوستان این داستان تجربه ی یکی از سفرامون به یه مکان جن زدست.که توسط شخصی که واقعا حضور داشته توی اون خونه برای ما بازگو شده.)
منودوستام تو اصفهان همگی دانشگاه قبول شدیم.یه گروه 5 نفره که همیشه همه جا با هم بودیم.ترم دوم دانشگاه بودیم.یه ماهی بود زده بودیم تو کار فیلم ترسناک.صابخونمونم که یه پیرمرد تنها بود شبا میومد با مافیلم میدید. یه شب که داشتیم پارانورمال اکتیویتی میدیدیم.صابخونمون از ترس پاشد که بره مام مسخرش کردیم.ناراحت شد،گفت:ادعای نترسیتون میشه؟؟؟یه روستا بلدم که توش یه خونه هست اگه تونستید یه شب توش بخوابید و صب زنده بیاین بیرون نفری یه میلیون تومن بهتون میدم.
مام که توی سن جوونی بودیمو سرمون درد میکرد واس این کارا.از طرف دیگم یه میلیون حسابی وسوسمون کرده بود.تلوزیونوخاموش کرد و شروع کرد تعریف کردن از داستانایی که توی اون خونه اتفاق افتاده.میگفت صاحبش کشته شده و جسدش تیکه تیکه پیدا شده.یکی که اتفاقی رفته بود توی اون خونه3ماه بعد جسدش توی شمال پیدا شده
ازونجا صداهای عجیبو غریب میاد.خیلیا یه سایه هایی رو توش دیدن.یه ساعتی بود داشت داستان میگفت.ماهم که به دید مسخره به این داستان نگاه میکردیم.گفتم حاجی بسه دیگ حرف زدن کافیه فردا میریم اونجا.راستی یادم رفت خودمونومعرفی کنم.مجید،علی،اکبر،حسین و منم که محسنم.
مجید ترسو ترینمون بود علی هیکل خوبی داشت و مغز متفکرمونم حسین بود.منم ماجراجوی گروه بودم.حاجی گفت باشه فردا ساعت6عصر میام دنبالتون

قرار شد بریم اونجا تا 6صب هرکی زنده اومد بیرون پولشومیگیره.ما قبول کردیم حاجیم رفت بخوابه.موقع خواب داشتیم به این فک میکردیم با پولمون چی بخریم.حسین برقو خاموش کرد و خوابیدیم.فردا صب من رفتم چندتا فانوس بخرم.مجیدم قرار بود خوراکی بخره.علی هم رفت تا از اینور اونور یخورده وسایل دفاع شخصیو.بخره.
ظهر شد همه برگشتیم خونه.اونروز مسوول غذا اکبر بود هم ناهارپخته بود هم شام.منم6تا فانوس خریدم.علیم یکم چوبو چاقو و قمه و.گرفته بود واس اینکه اگه حاجی هماهنگ کرده بود بترسوندمون مابتونیم از خودمون دفاع کنیم.ساعت6حاجی با نیسان ابیش اومد.وسایلو برداشتیمو رفتیم عقب نیسان سوار شدیم یه ساعتی نگذشته بود که رسیدیم.کاملا تاریک بود چون اوایل ماه بود.ماه توی اسمون هم نور زیاد و چشمگیری نداشت.روستای خیلی کوچیکی بود و خالی از سکنه.روستای حسن اباد از سال82دیگه خالی از سکنه بود.فک کنم حدود 30خونه داشت خونه هاشم بزور ب 100متر میرسید.
چون کوچیک بود ما هم همه خوشحال شدیم.چون بالاخره جای کوچیک کمتر از جای بزرگ ترس داره.رسیدیم اخر روستا،ته کوچه یه خونه بود.میشد فضای سنگین اونجارو احساس کرد.همونجا بود که مجید گفت:بچه ها بیاین برگردیم بخدا خطریه.علی گفت:نترس مجید بیخیال ترس به یه میلیون فک کن. حسینم حواسش به دورو بر بودکه یه وقت کسی اونجا نباشه.اخه به حاجی شک داشت و میگفت با چند نفر هماهنگ کرده که مارو بترسونه.حاجی گفت همینجاست بیاین پایین.یه خونه ی بزرگ.فک کنم یه 500متری میشد.عجیب بود خونه به اون بزرگی فقط یه در داشت . . .

خیلی عجیب بود خونه به اون بزرگی فقط یه در داشت.اخه حتی خونه های کوچیکم توی روستا حدافل دودر دارن.از همه مهمتر در همه ی خونه ها چوبی بود اما این یه در بزرگ و اهنی بود.حتی دوتا پنجره ی کوچیکشم اهنی بود و نرده داشت.
حاجی گفت:هنوزم فرصت هست اگه پشیمون شدین برگردیم.علی گفت:حاجی پولاتو شمردی،همه خندیدیم.حاجیم خندیدو گفت:قوانینو بگم یادتون نره.الان میرین تو من درو قفل میکنم.یه دفعه مجیدوحسین حرفشو قطع کردن و گفدن حاجی نشد دیگه قفل نداشتیم.
حاجی گفت:مگه نمیگین چیزی نیست پس بذارین قفلش کنم که زهره ترک شین قشنگ.علی گفت حاجی100روش واس همه.حاجیم گفت:باشه و حرفشو ادامه داد.تا ساعت 6اون تو میمونید6صب من میام و درو باز میکنم که بیاین بیرون.ولی اگه زنده باشین.تا قبل از ساعت6 هم هرچقد جیغو داد کنید درو باز نمیکنم.در به هیچ عنوان باز نمیشه.
همگی گفتیم:قبوله.وسایلو برداشتیمو رفتیم تو حاجی هم پشت ما درو قفل کرد.توی خونه 8 تا اتاق بود.یه حموم و یه دستشویی هم اون اخراش بود.حسین گفت بهتره تو اتاقا نریم،همینجا تو پذیرایی باشیم که نزدیک درم هست.وسایلو چیدیم اکبرم غذارو گذاشت که گرم شه.
ساعت8بود ما داشتیم با گوشی هامون بازی میکردیم.یهو توی اتاق یه چیزی شکست و انتن گوشیای همه ی ما رفت.مجید که حسابی ترسیده بود گفت:دیدین گفتم نیایم اینجاااااا حالا چیکار کنیم؟علی خندیدوگفت:حاجی عجب اشی برامون پخته بیاین بریم ببینیم چخبره.ولی مواظب باشید اگه کسی بود نکشینش.همگی فانوس یه دست قمه هم اون یکی دست رفتیم سمت اتاق علی قفلشو شکست و درو باز کرد .وااای خدایاااا این دیگه چیهههه

علی قفلو شیکست.وای خدای من این دیگه چیهههه؟!دیدیم یکی با لیوانی که شکسته خودشو کشته بود.از ترس خشکمون زده بود.اخه اینجا که تا چند کیلومتریش کسی نبود.خون اینم تازه بود.ین کی میتونه باشه؟کم کم ریشه های ترس تو وجودمون پدیدار شد.علی که فک میکرد از دوستای حاجیه رفت جلو که نبضشو چک کنه
یهو علی با تمام وجودش داد زد.ماهم از سر ترس بدون اینکه بفهمیم چی شده با علی فریاد کشیدیم.علی دستشو بالا اورد.اونی که خودشو کشته بود محکم مچ علی رو گرفته بود.رنگ علی مثل گچ سفید شده بود و عرق روی پیشونیش نشسته بود.مجید و اکبر از ترس دویدن سمت در انقد هول بودن که فانوساشونم شکستن.
رسیدن دم در اصلی هرچی صدا زدن هیچ صدایی نمیود.مام رسیدیم بهشون هرچی فریاد زدیم حاجی جون بچت جونه هرکی دوس داری درو باز کن اما هیچ صدایی نیومد.انگار لج کرده بود.علیم هرچی ضربه به در زد باز نمیشد.حاجی توماشینش که کنار دیوار خونه پارک شده بود نشسته بود.پنجره ماشین پایین بود اما انگار هیچ صدایی از توی خونه به گوشش نمیرسید.
حسین از پنجره گفت:حاجی خوب خودتو زدی به نشنیدن.یهو حاجی از ماشینش پیاده شد.اومد سمت در خونه خیالمون راحت شد فک کردم الان دروباز میکنه.گوشاشو گذاشت روی در اهنی و بزرگ خونه.مام شرو کردیم داد زدن حسینو مجیدم محکم به در میکوبیدن.اما انگار حاجی نه صدای فریاد مارو میشنید نه در زدنامونو.
علی هم که حسابی عصبانی شده بود اونو سر مجید خالی کرد و با عصبانیت گفت: بسه مجید مگه نمیبینی که نمیشنوه.دیگه کاملا باورمون شده بود که اون خونه نفرین شدست.مجید داشت گریه میگرد میگفت:نباید میومدیم.بخاطر پول حالا اینحا میمیریم.هممووون میمیریییم میفهمیییین هاااااا؟از بس داد زد که صداش گرفت. علی رفت سمتش دلداریش داد.یکم اروم گرفت.منم مسابی ترسیده بودم ولی نباید بروز میدادم که بچه ها ناامید شن و بترسن.گفتم بچه ها یه شبه هزار شب که نیست نوبتی نگهبانی میدیم کی نیتونه 5تا مرد قوی رو بکشه اخه.ولی ازونچه قرار بود به سرمون بیاد غافل بودم
علی که قمه از دستش نمیافتاد مدام مشغول قدم زدن توی پذیرایی بود و حواسش به در اتاقا مخصوصا اون اتاقی که اون ادم عجیب توش بود جمع بود.فانوسامونم که 4 تا شده بود،اذیتمون میکرد.ساعت 12 شده بود واقعا دیر میگذشت.ماهم که شامو خورده بودیم دیگه وقت خواب بود.قرار شد اول منو مجید نگهبانی بدیم بد هر 2ساعت جاهامونو عوض کنیم.

قرارشد هر2ساعت جامونو عوض کنیم.همه خوابیدن ولی علی خوابش نمیبرد.گفت بچه ها باید تک تک اتاقارو بگردیم هر چیز مشکوکیو دیدیم جمع کنیم یه جا تا بتونیم راحت بخوابیم.همه ی اتاقارو گشتیم.توشون ترس و استرس موج میزد جز چند تا وسیله قدیمی و خاک خورده چیزی پیدا نکردیم.اونارم گذاشتیم نو یکی از اتاقا و درشومحکم بستیم. همه خوابیدن منومجید بیدار بودیم.واس هم خاطره تعریف میکردیم که خوابمون نبره حدودا ساعت 1بود داشتم خاطره تعریف میکردم که مجید خیره شد به پشت سرم.گفتم مجید دیگت مارو نترسون.ولی واقعا زبونش بند اومده بود چند بار محکم و بلند صداش کردم تا متوجه شد.
گفت محسن امرو چندم ماه؟گفتم سوم!چطور مگه؟با ترس و لحنی که بغض گرفته بودش گفت پس چرا ماه کامل تو اسمونه.چرا روی دیوارا خون ریخته.برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.بدنم از شدت ترس خواب رفت و ناخوداگاه لرزیدم.روی دیوارا خون بود و از پنجره ی پشت سرم قرص کاااامل ماه دیده میشد.که زیر ابرای سیاه اسمون قایم و پدیدار میشد. به مجید گفتم:من اومدنی حواسم به ماه بود.باریک بود مگه میشه تو این مدت کم.و انقد یهویی کامل شده باشه!مجیدم که ترسو بود گفت:باشه حالا زیاد بش فک نکنیم بهتره.بذار عادی بشه.ساعت 2شد.وقت تعویض شیفت رسیده بود.حسین و علی رو بیدار کردیم و اماده خواب شدیم.به مجید گفتم :دیدی تموم شد حالا بخواب و به پولامون فک کن،اونم لبخند زدو خوابید.
ولی من نمیدونستم که قراره بخاطر پول چه بلاهایی توی اون خونه ی نفرین شده در انتظارمونه.با صدای جیغ و داد مجید از خواب بیدار شدم و دیدم که کشیده شد رفت توی یکی از اتاقا و درش بسته شد.حسینو علی هم هرچقد دویدن بهش نرسیدن.هرچی به در لگد زدیم باز نشدصدای جیغو داد مجیدم مدام از توی اتاق میومد.
علی رو دیدم که با تمام قدرت اشک ریزون داشت به در مشت و لگد میزد،سعی میکرد درو بشکنه.اولین بار بود اشک علی رو میدیدم.شاید بخاطر دوست چندین سالش نگران بود.با هزار بدبختی دروباز کردیم.اما اتاق خالی بود.اثری از مجیدنبود.رفتم داخل.یه صدایی مث قدم گذاشتن توی رودخونه شنیدم.شالاپ.

فانوسو اوردم پایین کف اتاق پر از خون بود.از ترس پریدم هوا و فانوسم افتادپای دیوار ولی نشکست.روی دیوار با خون نوشته شده بود از اینجا برین.فانوسو جاگذاشتیمو در رفتیم دروهم پشت سرمون بستیم.علی گفت کار اون جنازه ست اون نمرده.با وجود این همه مدرک بازم علی باور نداشت که خونه نفرین شدست.مجبورمون کرد سمت اون اتاقی که جسد توش بود بریم.
رفتیم تو اتاقش علی رفت سمتش تش داد ولی یهوییییی.

علی رفت سمتش تش دادولی یهوییی افتاد زمین و صورت با چشای درشت بدون مردمک و صورت کبودش مارو نیگا میکرد.یخ زدیم.علی پاشد و دررفتیم سمت در اصلی هرچی در زدیمو دادوفریاد بیفایده بود.تازه حاجیم توی ماشینش خوابش برده بود.
اگه خونه عادی بود مطمنااون سرو صداها ازش بیرون میرفت ولی هیچ صدایی ازون خونه ی لعنتی بیرون نمیرفت.داشتیم میخوابیدیم که دیدم یکی جای من خوابیده.همه اماده بودن بکشنش پتوروزدم کنار،مجید بود.همه شوکه شدیم مگه مجید توی اتاق نرفت؟و اثری ازشم اونجا نبود.؟پس این کیه؟با ترس گفتم مجید؟مجیییید؟پاشد و گفت:چیه باباااا نوبت نگهبانی من شده؟عجیب بود از همه ی اتفاقایی که افتاده بود بیخبر بود
براش که تعریف کردم غش کرد،اکبررفت براش اب قند بیاره.حسینم داشت از پنجره بیرونو نیگا میکرد:یه دفه با صدای ارومی که پرر از لرزش ناشی از ترس بود گفت:بچه ها محسن علی اکبر بیاین اینجا زود باشین.بیاین اینارو ببینید.ماهم پاشدیم رفتیم سمت پنجره.یه عالمه ادم حدود 100نفر داشتن از یه دوده سیاهی فرار میکردن به ته کوچه رسیدن حسین تلاش میکرد توجهشونو جلب کنه اما اونا انگار حاجی رو هم نمیدیدن چه رسه به ما.
مشغول سروصدا و فریاد زدن بودیم که یهویی حسینم از هوش رفت.بعده یه ربع حسینو مجید با هم به هوش اومدن تو کل این مدتم علی مشغول نگهبانی بود.به حسین گفتم تو دیگه چرا غش کردی؟گفت:پدر و مادربزرگ مرحومم رو توی اون جمعیت دیدم.دیگه علیم که صبرش تموم شده بود گفت:بچه ها نو اون وسایل قدیمی که جابه جا کردیم کلنگم بود و حرکت کرد سمت اتاق
من سعی کردم مانعش بشم ولی رفت.همینکه رفت تو در محکم بسته شد و فریاد علی بلند شد.بده چند ثانیه در باز شد و جسد علی در حالی که روی هوا معلق بود بیرون اومد.چشاش بااااز و وحشت از صورتش میباریدیهویی افتاد روی زمین و دراتاق محکم بسته شد.ماها ترسیده بودیم از شدت ترس زدیم زیر گریه داشتیم زار میزدیم.
ساعت چهار بود دیگه انتظار داشتیم هوا روشن بشه ولی هیچ تغییری نکرده بود.حسین دسشوییش گرفت.ماهم فانوسارو برداشتیم و همراش رفتیم.ته سالن یه در داشت که به حموم و دسشویی میخورد.حسین رفت جلو و درو باز کرد.ولی یه دفه

حسین درو باز کرد ولی یه دفه یه جسد خون الود افتاد بغلش حسین جوری جیغ کشید که بدن من لرزید.عقب عقب خودشو از زیر جسد بیرون کشید.همون جسد تو اتاق بود.چجوری اومده بود اینجا؟؟؟بد چند لحظه که حالمون برگشت به حالت عادی به حسیندگفتیم برو تو و اواز بخون اگه صدات قط شد میایم تو و نجاتت میدیم. صدای اوازش میومد ماهم همش مواظب اطراف بودیم.دستشوییش طولانی شده بود.اکبر رفت جلو و درزد گفت:حسین حالت خوبه؟طول کشید دسشوییتا!ولی حسین همینجوری داشت اواز میخوندو جوابی نمیداد.رفتم جلو درباز کردم.وای خدایا دارم چی میبینم.سر حسین قطع شده بود وسرش روی زمین داشت اواز میخوند. اکبر که فرار کردمن شوکه شده بودم بدون حتی یه قطره خون سرش قطع شده بود.با چکشی که همراه داشتم با گریه و ترس به سر حسین ضربه میزدم تا صدای اوازش قطع شد.برگشتم دیدم مجیدم غش کرده.کشون کشون اوردمش توی پذیرایی.مواظب بودیم خسته و کلی هم ترسیده بودیم.
ساعت5بود که مجید به هوش اومداما نمیتونست حرفی بزنه.به اونم چاقو دادم که مواظب خودش باشه.ساعتمو نیگا کردم دیدم ثانیه شمار از جاش ت نمیخوره.و زمان ثابت شده.مجید تا اینو فهمید با چاقویی که بهش دادم.چند ضربه تو قلب خودش کوبید لحظه های اخرش با گریه گفت:دیدین گفتم نباید بیایم اینجا و بعدش مرد . . .

مجید لحظه های اخرش با گریه گفت:دیدین گفتم نباید بیایم اینجا و بعدش.تموم کرد.منم گریه میکردم.چشاشو بستم پیشونیشو بوسیدمو گذاشتمش کناراتاق.فشار روحی از دست دادن دوستام از یه طرف.فشار این خونه ی نفرین شده هم از یه طرف دیگه روانیمون کرده بود. فقط منو اکبر مونده بودیم.یه گوشه خونه بهم چسبیده بودیم ساعت5بود هنوز هواهم روشن نمیشد.واقعا نا امید شده بودیم.ازخودمون متنفر بودیم که چرا بخاطر پول زندگی خودمون و بهترین دپستامونو قربانی کردیم.پاشدم بیرونو نیگاه کردم انقد گریه کرده بودم که دیگه اشکی ازچشام نمیومد.
حاحی رو دیدم که غافل از اتفاقایی که داره این تو میوفته تخت خوابیده بود.یهو احساس کردم اکبر پاشد.گفتم اکبر کجا برگشت نگام کرد.تو چشاش یه حالت عجیبی بود رفت ته پذیرایی نور فانوسش خاموش شد.با تمام وجودم فریاد کشیدم اکبررررر اکبببررررر.نور فانوسش دوباره روشن شد و به سرعت به سمتم دوید.محکم با چاقوش کوبید تو شیکمم.
منم که ترسیده بودم با قمه ای که دستم بود زدم روی گردنش.چشامو بسته بودم از ترس.چند تای دیگ زدمش.دست خودم نبود.چشامو باز کردم اکبرافتاده بود روی زمین.خونش کااااملا سیاه شده بود.انگار در تسخیر شیطان بود.حالا من مونده بودمو این خونه و اوون همه جنازه.شدت این واقعه به حدی واسم سنگین و زیاد شد که منم از هوش رفتم.
دیگه هیچی نفهمیدم.تا اینکه به هوش اومدم.توی یه اتاق سفید خوشگل بودم.ولی دستو پامو بسته بودن به تخت.

توی یه اتاق سفید خوشگل بودم ولی دستوپاموبسته بودن به تخت.دوتا پرستار اومدن تو اتاقم بم میگفتن اروم باش و به طرز عجیبی نیگام میکردن.از یکیشون پرسیدم اینجا کجاست؟خندیدوگفت دیونه خونه.گفتم من توی اون خونه بودم چجوری ازینجا سر دراوردم؟بازم خندیدوگفت:کدوم خونه؟تو6ساله اینجایی نکنه یادت رفته؟؟؟
با نگاه ابهام امیزی نگاشون میکردم.یاد اون شب نفرین شده که میوفتادم گریه میکردم میخواستم دستوپامو باز کنم.یکیشون دوید دکترو صدا کرد.دکتر اومد گفت چی شده محسن؟
گفتم:دکتر مگه مریض روانیم که دستوپاموبستین.؟دکترگفت:نه عزیزم ولی اگه بازت کنیم خوب خودتو به درودیوار میزنی.گفتم:دکتر من خستم یه شبیوگذروندم بدتر از صد سال.
پرستار گفت دیشب همه چی عالی بود دکتر حتی هیچ تشنجیم نداشت.دکتر گفت:محسن کی میخوای خوب شی پسر؟هرکی میاد اینجا یه ساله خوب میشه.اما تو6ساله اینجایی بس نیست؟بخودت بیا دیگه.با خودم گفتم ادامه همون شبه و اینام همون ارواحن که این شکلی شدن.گفتم دکتر شیش سال چیه مردحسابی دستامو وا کن تا نشونت بدم. دکتر گفت :محسن 6ساله اینجایی از وقتی اوردنت فقط اسم 4 نفرومیاری.وهمش خودتو به درودیوار میزدی.اما الان مثله اینکه همه چیرو یادت رفته.زدم زیر گریه داستانو واسش تعریف کردم.واسش عجیب بود.گفتم حالا نوبت توعه تو بگو.گفت من خیلی چیزی نمیدونم.2ساله اومدم اینجا.باید حاجی رو بیاریم. رفتن حاجی رو اوردن رو ویلچر بودخیلی پیر تر شده بود.منم که حالم عادی شده بود دستوپامو باز کرده بودن.رفتم جلو که حاجی رو یگیرم و بکشمش.ولی جلومو گرفتن.گفتم حاجی لامصب د بگو چ بلایی سرمون اوردی اون شب.

رفتم سمتش که خفش کنم ولی جلومو گرفتن.گفتم حاجی لامصب چه بلایی سرمون اوردی تو؟گریه میکرد میگفت که تقصیر من نیست منکه گفتم بتون.چرا صدام نزدین بیام دروباز کنم من منتظر بودم صدام کنید تا زود بیام دروباز کنم.داستانو واسش تعریف کردم.بشدت ترسیده بود.عرق کرده بود.دکتر هم داشت با تعجب نیگا میکرد.
ادامه داد:بعد از اینکه ساعت 6 شد من اومدم سمت در قفلو باز کردم و دروهول دادم تاباز شه.وای خدایا دیدم تو و اکبر خونین و مالین افتادین زمین.مجیدم یه گوشه پتو روش بود.رفتم پتوروزدم کنار دیدم مجید هم مرده بود.زنگ زدم پلیس اومد.با پلیس خونرو گشتیم.حسین و علی رو هم پیدا کردیم.گفتم یه جنازه ی دیگم بود اون چی شددد؟گفت هرچی گشتیم جز جسد اون 4 تا خدابیامرز گس دیگه ای اونجا نبود.
امبولانسا که اومدن فهمیدیم تو زنده ای.همگی خوشحال شدیم 3ماه تو کما بودی علتشم نامعلوم بود.بعد که به هوش اومدی همونجا توبیمارستان فریاد میزدی علییی اکبررر مجیددددد حسییین کجایییین؟و خودتو محکم میکوبیدی به درودیوار تااینکه اوردنت اینجا.کلی بهت دارو دادن کلی مشاوره و هردکتری که بگی اوردن پیشت حتی جند ماه هم توی المان بودی ولی بی تاثیر بود.
گفتم ولی حاجی من هیچی یادم نمیاد!توچرا فلج شدی؟گفت شب همون روز یه زن با قیافه ی زشت و چشای بدون مردمک اومد تو خوابم و کمرمو بوسید.ازون روز هم من فلج شدم.وای خدایا همون جسدی بود که توی خونه بودو مچ علی رو گرفت.گفتم پس علت مرگ بچه ها چی؟گفت پزشکی قانونی همرو خودکشی اعلام کرده.خیلی عجیب بود.
با اینکه ما هیچ میلی به خودکشی نداشتیم جز مجید.اما دلیل مرگشون خودکشی بوده.الان چند سال ازون قضیه میگذره و من هنوزم به اون شب فک میکنم که بخاطر پول چی به سرمون اومد.

☠ داستان ترسناک خانه متروکه ☠

داستان پسر تسخیر شده

یه ,علی ,خونه ,تو ,توی ,حاجی ,شده بود ,بچه ها ,توی اون ,بود و ,از ترس ,بلایی سرمون اوردی ,نباید بیایم اینجا ,گفتم نباید بیایم ,وسایلو برداشتیمو رفتیم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مشاوره حرف آخر حرفهای ذهن هر چی بخوای moein1234 پرچی بلوچ چو بزگی لج کن بلوچ لج کن بلوچ مطالب اینترنتی neginotkavir اسباب کشي منزل در اصفهان هیچی daryamojic